پیشفرض اصلی که جستار حاضر بر آن استوار است، این است که چون هیچ آموزهای در سنت و تفکر اسلامی بدون مشروعیتبخشی «نصّ» [قرآن] امکان تدوین نمییافت، از همین حیث «فلسفه» نیز بهرغم انتقال آن از یونان باستان، نه تنها بر مدار مشروعیت «نصّ» رشد و نمو یافت، بلکه «فلسفه» پس از انتقال در عالم اسلامی، ماهیت و ساختاری متناسب با ساختار «نصّ» و نهایتا «تئولوژیک» پیدا کرد.
نخستین گام در تثبیت فلسفه در عالم اسلامی، واژهگزینی و تئوریزهنمایی «حکمت» به جای فلسفه بود، که این معادلگزینی متضمن ورود سنت و فضایی متفاوت با فضای فلسفه مدرس یونان باستان بود.
نکته دیگری که این جستار درصدد توصیف آن بوده است، فلسفه برانگیزی نصّ است که چنین فلسفهبرانگیزی البته خود زمینه و استعداد گفتمانی را به نام «فلسفه اسلامی» هموار کرده است.
نص، فلسفه اسلامی، فلسفه یونانی، حکمت متعالیه، حکمت الاهی، حکمت نبوی، حکمت، تفکر اسلامی.
بیشک بنیادینترین محور تمدن اسلامی «نصّ» [قرآن] است؛ تا جایی که میتوان تمدن اسلامی را یک تمدن «نصّ محور» نامید (نصر ابوحامد 1990:9)(1)، چرا که تمامی جستارها و اجتهادهای تفکر اسلامی (از علم فقه گرفته، تا علم صرف و نحو تا فلسفه) همواره بر مبنای «نصّ» صورت گرفته است. هیچ آموزهای در بافت تفکر اسلامی غیر از قلمرو مشروعیت «نصّ» کمتر امکان ظهور و دوام داشته است. فقه، عرفان، کلام و فلسفه در فرایند و فراز و فرود تمدن اسلامی از جمله معارفی بودهاند که در سایه «نصّ» (حنفی 1990)، در مقاطع متفاوت تمدن اسلامی حاکمیت خاصی بر گفتمان زمانه خویش داشتهاند، بنابراین، نمیتوان از تأثیر تام و تمام نصّ بر فقه، عرفان و کلام به راحتی گذر کرد و حتی میتوان گفت که اُس و اساس پدیدآیی این علوم در راستای فهم و تفسیر تعالیم «نصّ» بودهاند که در ادامه و در فرایند فراز و فرود تمدن اسلامی، هویت مستقلی یافتند.
فلسفه اسلامی نیز بهرغم منتقل شدن آن از فضای فلسفی تمدن ایران و خصوصا یونان باستان به تمدن اسلامی (برای آگاهی از چگونگی انتقال فلسفه از عالم یونان و ایران باستان به عالم یونان نک. الفاخوری 1373؛ 369ـ321؛ فخری 1372؛ 48ـ47؛ اولیری 2535)، باز هم بیتأثیر از حاکمیت و مشروعیت [بخشی [«نصّ» و «قرآن» نبوده است.
اصطلاح «فلسفه» از طریق ترجمههای آثار فلسفی یونانی، در قرنهای دوم و سوم هجری قمری، وارد ادبیات و فرهنگ اسلامی شد. این اصطلاح (چنان که تاریخنویسان فلسفه گفتهاند) تبار کاملاً یونانی دارد که در زبان عربی با اندکی جرح و تعدیل پردازش شد. اصل یونانی این واژه همچنان که در منابع یونانی آمده، واژه «فیلاسوفیا» است که مرکب از دو واژه «فیلا» و «سوفیا» است که به معنای دوستدار و مجاهد (فیلا) راه حکمت و دانایی (سوفیا) است. از اینرو، فیلسوف در یونان باستان کسی است که همواره برای خرد و حکمت، تلاش و مجاهدت میورزد و همواره آن را گرامی میدارد (عبدالرزاق 1996:20). تاریخنویسان فلسفه، «افلاطون» و «سقراط» را «فیلوسوفس»، یعنی کسانی که دوستدار دانایی هستند، معرفی میکنند؛ پس «فلسفه در تفکر اسلامی به معنای «فیلسوفگری» است» (شهرستانی 1846: ج 4، 23؛ مطهری [بیتا]، 126؛ عبدالرزاق 1996: 20؛ نصر، لیمن 1383: ج اول، 23). متفکران اسلامی (و حتی مستشرقان) از دیرباز به دنبال معنای معادلی برای واژه فلسفه در نصوص دینی خصوصا متن قرآنی بودند، چرا که اولین گام برای مشروعیت بخشیدن ورود و انتقال فلسفه در فرهنگ اسلامی را «نصّ» میپنداشتند. بنابراین، به دنبال معنایی درونمتنی (textuality) بودند که به «فلسفه» در قلمرو نصّ دینی مشروعیتی دو صد چندان بدهد. بیگمان واژه «حکمت» در قرآن همدلانه، بینالاذهانی و مأنوسترین واژهای بود که به یاری این متفکران میتوانست بیاید. حکیم (از ریشه حکمت / خردمند) اساسا یکی از اسامی خداوند و از قضا یکی از نامهای قرآن است: تلک آیات الکتاب الحکیم این آیات کتاب حکمتآموز است (یونس، لقمان: 1، ترجمه بهاءالدین خرمشاهی). در سوره لقمان، آیه 13، آمده است: و لقد اتینا لقمان الحکمة... و بهراستی به لقمان حکمت بخشیدیم. حتی قرآن، متون مقدس (انجیل و...) را همسنگ «حکمت» دانسته است (آل عمران: 48). در آیه دیگری خداوند، کتاب (قرآن) را از جنس حکمت نازلکننده آن (خداوند) را حکیم و فرزانه دانسته است: «کتاب اُحکمت ایاته ثم فصلت من لدن حکیم خبیر»، کتابی است با آیاتی استوار و روشن از جانب حکیم آگاه (هود: 1، ترجمه عبدالمحمد آیتی).
در آیات فراوانی از قرآن، «حکمت» همواره به دنبال «کتاب» است (و یعلم الکتاب و الحکمة) (نصر، لیمن 1383: ج اول، 23). البته مراد قرآن از به کاربری واژه «حکمت» مثلاً علم طب نیست و «فلسفه» به معنای مدرسی آن، بدان شکل که در یونان باستان کاربرد داشت، نیست (همان: 62). اما اینهمه تأکید به حکمت در قرآن، طبق رأی فیلسوفان اسلامی (مانند ابوالحسن شعرانی) به این حقیقت اشاره دارد: «آنچه حقتعالی از طریق وحی نازل کرده است، از طریق حکمت قابل حصول است و این حکمت هم البته از طریق عقل قابل دستیابی است.»
به هر حال گستره معنایی این واژه، باعث این معادلگزینی در قلمرو تفکر اسلامی شد؛ کما اینکه در مقاطع و مواضعی هم واژه «فلسفه» (به معنای محض آن) و «حکمت» (به معنای اسلامی آن) تعبیری تا حدی یکسان و همسان به خود میگرفت، همچنان که «ابو یوسف یعقوب بن اسحاق کندی»، نخستین فیلسوف مسلمان حکمت و فلسفه را دارای ماهیتی یکسان میانگارد و میگوید: «در میان فنون آدمی، فن فلسفه از همه والاتر و شریفتر است و تعریف آن عبارت است از علم به حقایق اشیاء به اندازه توان آدمی، زیرا هدف فیلسوف در علمش رسیدن به حق و در عملش عمل کردن به حق است» و به این نتیجه میرسد که حکمت و فلسفه هر دو غایتی یکسان دارند و آن هم رسیدن به حقیقت است (کندی 1360: 64ـ53).
معادل گزینی «حکمت» به جای «فلسفه»، از اولین گامهایی بود که در جهت استقرار و تثبیت «فلسفه اسلامی» برداشته شد؛ همان گامهایی که با این گزینش (و مبنا) فکر دینی را دستخوش انسجام و استحکام دیگری کرد. چرا که این معادلیابی، متضمن ورود سنت و فضایی دیگر در: 1. سنت اسلامی و 2. فلسفه (به معنای عام آن) بود. به عبارتی، معادلگزینی حکمت به جای فلسفه نشان از پدیدآیی رهیافتی الاهی و نیز نشان از پدیدآیی سنت فلسفی متفاوت با فضای فلسفه مدرسی یونانی بود.
با وجود ترجمهها و تأثیرگذاریهایی که از سوی آثار متفکران یونانی صورت گرفت، با این حال، کلام اسلامی تنها یک مصرفکننده صرف نبود، بلکه با دادههای قرآنی و الاهیانی خود توانست فلسفه را در بافت درونی خویش سامان و سازوکار دیگر ببخشد. گرچه قرآن در مقام بیان مسائل کلان فلسفه نبود، به تعبیر «میانمحمد شریف» در کتاب تاریخ فلسفه در اسلام: «قرآن کتابی است که اساسا و عمدتا دینی است، نه فلسفی؛ ولی به همه مسائلی که بین دین و فلسفه مشترک است، میپردازد. هم دین و هم فلسفه طبیعتا به مسائلی نظیر بحث از خدا و عالم، روح مجرد و تعلق روح و بدن به یکدیگر، خیر و شر، اختیار و حیات میپردازند. و لاجرم در زمینه مفاهیمی چون بود و نمود یا حقیقت و مجاز، جواهر و اعراض، سرآغاز و سرنوشت انسان، صواب و خطا، زمان و مکان، ثبات و تحول، ادبیت و بقای روح، بحث و بیانی دارد. قرآن چنان است که گویی حقایق کلی را در زمینه این مسائل شرح و بیان میکند، و این بیان به زبانی (و با اصطلاحاتی) است که مخاطبانش، یعنی عربهای صدر اسلام، با زمینه فکریای که در عهد نزول وحی داشتند، به آسانی میتوانستند دریابند، و مردم سایر اقالیم و اعصار، که زبانشان دیگر بود، با زمینه ذهنی خاص خودشان میتوانستند به آسانی آن را به زبان خود درآورند و فهم کنند» (شریف 1362: ج 1، 195).
بنابراین، با توجه به تعامل و همبستگی تاریخ فلسفه اسلامی با منبع وحی اسلامی، نهضت و جنبشی در پرتو قرآن به نام «فلسفه اسلامی» پدید میآید؛ فلسفهای که البته به خاطر خاستگاه الاهی آن به صورت «حکمت الهی» تغییر پیدا کرد (نصر، لیمن 1383: ج 1، 67). قطعا پژوهندگانی نیز بودند که با جغرافیایی و تاریخی دیدن سنت فلسفه در تفکر و تمدن اسلامی، آن را متعلق به جوامع عرب دانستند و بر آن نام «فلسفه عربی» نهادند (برهیه 1377: 172ـ132)، اما چنین رهیافتی مورد اقبال تاریخشناسان قرار نگرفت؛ چرا که منتقدان این رهیافت، قرار دادن معادل «فلسفه عربی» را نوعی تقلیلانگاری (reductionalism)و به نوعی فرو آمدن از منشأ و خاستگاه الاهی و قرآنی آن میانگاشتند(2).
«مصطفی عبدالرزاق» نویسنده مشهور مصری و تاریخنویس فلسفه اسلامی، در کتاب مهم خود، یعنی مقدمهای بر تاریخ فلسفه اسلامی با وجود اینکه خود میراثدار سنت عربی است، اما نامگذاری عنوان «فلسفه عربی» را نفی میکند و وجهه غالب را حتی در نظر مستشرقان با «فلسفه اسلامی» میداند و میگوید: «نیک پیداست که در نظر غربیان و مستشرقان، فلسفه در فرایند تمدن اسلامی، دارای یک ساختار «عربی نیست. زیرا اکثر متفکران و فیلسوفان این نوع فلسفه، از نژاد غیرعرب بودند. و به نظر مستشرقان، شایسته است که این فلسفه به اسلام نسبت داده شود، زیرا تأثیر اسلام و [و معارف قرآنی] در این فلسفه انکارناپذیر است. و خاستگاه این فلسفه متعلق به تمام جوامع اسلامی است» (عبدالرزاق 1996: 42ـ40). بگذریم از اینکه «ابن خلدون» در فصلی از کتاب مقدمه خود، تحت عنوان «بیشتر دانشوران علم در اسلام غیرعرب و ایرانیاند» با وجود عربیت قرآن و شریعت، اندیشهوران علوم عقلی و نقلی را در اسلام غیرعرب و عجم میداند و بهره جوامع و متفکران عرب از علوم را بسیار استثنایی قلمداد میکند (ابن خلدون 1369: 1153ـ1148).
بهرغم اینکه دلالت صریحی مبنی بر توصیف فلسفه به معنای یونانی آن، ممکن است در کلام الهی ـ قرآنی یافت نشود، اما بیتردید آیات قرآنی دستمایه و زمینهای برای پدیدآیی تفکر فلسفی در سنت اسلامی شده است. از ابتدا تا انتهای قرآن، آیات فراوانی موجب فراهم آمدن بحث و فحص فلسفی در نظر متفکران اسلامی شده است. به تعبیری، با وجود انتقال فلسفه یونانی در محدوده جغرافیایی جوامع شرقی به طور ناخواسته، خود متن دینی بذر رهیافت فلسفی را در خاک [زمین و زمینه] سنت اسلامی کاشته است؛ تا جایی که این رهیافت در مقابل رهیافتهای فلسفی عرفی (غیردینی)، یک نظرگاه شناخته شود.
در اینجا به برخی از آیاتی که به نوعی بستر و زمینه (context) رهیافت فلسفی توسط فیلسوفان بوده است، اشارهای مختصر میشود.
الف) در آیه 22 سوره انبیاء آمده است: لوکان فیهما الهة الا اللّه لفسدتا فسبحان اللّه رب العرش عما یصفون (اگر در آن دو، خدایانی [متعدد] جز خداوند [یگانه] بوده، تباه میشدند و... ـ ترجمه خرمشاهی).
یعنی اینکه اگر خدایان متعددی جز خدای یگانه بود، جهان به گونهای دیگر میشد، مطمئنا هر یک از این خدایان به گونهای متفاوت با خدایی دیگر عمل میکرد و اجتماع ضدین عالم را به ویرانه تبدیل میکرد(3).
ب) در پایان سوره «فصلت» خداوند از آشکار شدن آیات و نشانههای آفاقی و انفسی برای انسانها حکایت میکند سنریهم فی ایتنا فی الافاق و فی انفسهم (فصلت: 53)، فیلسوفان اسلامی معتقد بودند که فهم و درک آیات آفاقی و انفسی، مستلزم نوعی درک فلسفی و فیلسوفانه است؛ به این ترتیب که، «خداوند آیاتش را نه فقط در جهان خارج (آفاق) و در مجاورت حوادث تاریخی، بلکه در آیینه احوال درونی (انفس) نیز بازمینمایند. بدین سان تجربه شخصی یا احوال درونی و نفسانی، سومین منبع علم است. تجربه حاصل از این گونه احوال، بیشترین قطع و یقین را به همراه دارد. هدایت الهی در وهله نخست از این طریق شامل حال آفریدگان میشود. نمونه آفاقی این هدایت، جنبشی است خدا انگیخته، یعنی جنبشی که همزاد و همعنان با علل طبیعی، چنان که در زمین و آسمانها، و نمونههای انفسی آن، الف) غریزه است، همانگونه که در زنبور عسل غریزه خانهسازی یا لانهسازی هست؛ ب) شهود یا ادراک قلبی است؛ ج) الهام است، همانطور که به مادر موسی الهام شد کودک شیرخوارهاش را به دریا (یا رود بیفکند؛ ت) وحی است که بر همه پیامآوران راستین که رسولان حقاند، نازل شده است» (شریف: 1362، ج 1، 206).
ج) در آیههای آخر سوره «غاشیه» خداوند به شتر اشاره میکند و میگوید: به شتر نمینگرید که چگونه آفریده شده است؟ همچنین به آسمان که به این صورت افراشته شده است؟ و به کوهها که به این صورت برپا داشته شده؟ و نیز به زمین که پهنایی اینچنین دارد؟
اساسا به کاربری واژه «کیف» در این آیه افلا ینظرون الی الابل کیف خلقت نوعی «کیفیتنگری» را تداعی میکند که متضمن نگاهی ژرفبینانه یا فیلسوفانه است.
د) اینکه در قرآن آمده است: هر آنچه در زمین و آسمانهاست، خداوند آنان را در اختیار شما انسانها نهاده است و در آخر آیه میگوید: اینها نشانههایی برای کسانی هستند که در آن تفکر میکنند و سخر لکم ما فیالسموات و ما فی الارض جمیعا منه ان فی ذلک لایات لقلوم یتفکرون (جاثیه: 11).
ه) در آیه 42 سوره «زمر» آمده است: «خداوند روح مرده را هنگام مرگشان بهتمام بازمیستاند و (نیز) روحی را که در موقع خوابش نمرده است قبض میکند، پس آن نفسی را که مرگ را بر او واجب کرده نگاه میدارد، و آن دیگرها را تا هنگامی معین به سوی زندگانی دنیا بازپس میفرستد؛ قطعا در این امر برای مردمی که میاندیشند نشانههایی از قدرت خداست» (ترجمه فولادوند). اینکه در آخر اشاره به تفکر آدمی در قضیه «مرگ» و «نفس» دارد، دلیل دیگری برای درک فیلسوفانه در نظر فلاسفه اسلامی بوده است: چرا که آنها بر این اعتقاد هستند که مگر میتواند تفکر در مرگ، بدون هیچ ذهنیتی صورت بگیرد؟ مگر تفکر در موضوع مرگ، موضعی غیرفلسفی است؟
و) در آیه 99 سوره «اِسراء»: اولم یروا ان اللّه الذی خلق السموات و الارض قادر علی ان یخلق مثلهم «آیا ننگریستهاند که خداوندی که آسمانها و زمین را آفریده است، تواناست که همانند ایشان را بیافریند». مهمترین قاعدهای که در این آیه بیان شده است و فلاسفه آن را تحت قاعده عقلی ـ فلسفی «حکم الامثال فی مایجوز و فی مالایجوز واحد» مطرح میکند، به این معناست که اشیاء همانند دارای حکمی همانند هستند، اعم از اینکه آن حکم مثبت باشد یا منفی، به عبارت دیگر حکم هر شیء حکم مانند آن نیز هست، بنابراین اگر موجودی به حکمی از احکام محکوم شود، موجود دیگری که مانند همان موجود است، به همان حکم محکوم میگردد (دینانی 1365: 213ـ209).
ز) اساسا خود پدیده «وحی» یک امر متافیزیکی است که قدم به عالم موجود میگذارد؛ خود ا ین اتفاق همواره عامل برداشتهای مختلف فلسفی شده است (کما اینکه خود مفهوم وحی همواره دستخوش مباحث مطولی در حوزه علوم و فلسفه قرآنی بوده است.
ح) تأمل، تدبر، تفکر، تعقل و نگریستن که از دستورهای خداوند در قرآن است، خود یک مجال «نظری» را میطلبد که «فلسفه» یکی از ارکان آن است (برای آگاهی از تعالیم قرآن نک. شریف، 1362: ج 1، 220ـ190). پس خود قرآن در کنار دعوت به تدبر و تعقل، به طور اجتنابناپذیر زمینه و استعداد یک رهیافت نظری بر مبنای رهیافت فلسفی را هموار ساخته است (به قول حافظ: آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت!).
بنابراین، وجود تعالیم وحی خود بسترساز رهیافت فلسفی و اساسا فلسفه اسلامی بوده است. تا بدانجا که فلسفه اسلامی خود ساختار و ماهیت مستقلی نسبت به فلسفههای گوناگون بشری پیدا کرده است.
باتوجه به نکات بالا، «فلسفه اسلامی» روایت دیگر از فلسفه یونانی نبوده است که صرفا توسعهدهنده آن باشد، بلکه اولاً: نیازی بوده است که در قلمرو تمدن اسلامی به وجود آمده است، ثانیا نیازی بوده است که با آن منبع میتوانست معارف و آموزههای الاهی را دریابد و ثالثا خود فلسفه اسلامی با توجه به مبنا قرار دادن «نصّ»، ساختار و هویت متفاوتی نسبت به فلسفه یونان یافته است.
دکتر سیدحسین نصر فیلسوف اسلامی برجسته معاصر در همین جهت میگوید: «حقیقت وحی اسلامی و تأثیر آن در این راستا شیوه [متدولوژی] تفکر فلسفی را در دنیای اسلامی متحول ساخت. همچنین عقل نظری فلاسفه اسلامی از نوع ارسطویی نیست، گرچه اصطلاحات خاص آن به زبان عربی ترجمه شده است. عقل نظری که راهکار شناخت شناسانه [اپیستمولوژیک] تمامی فعالیتهای فلسفی است [با توجه به مبناگذاری قرآن] به نحوی ظریف، اسلامی گردیده است» (نصر، لیمن 1383: ج 1، 64).
در فرایند اسلامی شدن فلسفه در سنت اسلامی، فلسفه آن چنان که در یونان باستان بود، شکل نگرفت، بلکه فلسفه اسلامی سازوکار دیگری به خود گرفت؛ چرا که فلسفه در یونان گونهای محض از فلسفه بود که نوعی «عرفی شدن متافیزیک» metaphisical) (secularilism را باب میکرد که این فلسفه نتیجهای جز اعتقاد به دوگانگی و انفکاک (ثنویت) علم و ایمان (کربن 1373: 17) را در پی نداشت. اما در فلسفه اسلامی، بهرغم اثرپذیری غیرقابل اجتناب آن از فلسفه یونانی، به خاطر تعلق و وابستگی به مبانی الاهی و قرآنی، ساختار و خاستگاهی الاهی به خود گرفت. چنین سازوکاری به آنجا رسید که فلسفه اسلامی، عنوان «حکمت الاهی» [تئوسوفی = [thesophia پیدا کرد، چرا که خاستگاه این فلسفه حکایت از امر الهی میکرد، نه یک امر عرفی (secular). اتفاقا در فلسفه «ملاصدرا»، حتی عنوان این فلسفه تبدیل به یک ساختار و بنیان «تئولوژیک» شد و عنوان «الحکمة المتعالیة» مرکب از دو واژه «الحکمة» (به معنای فلسفه الاهی) و «المتعالیة» (به معنای برتری و تعالییافته) (نصر 1383: 162ـ139) بود؛ گویی این فلسفه در کنار تفلسف در امور عینی (objective) و موجود، به اموری فراعینی و متعالی هم میپردازد.
هانری کربن بر آن است که چون «پیامبران ادامهدهندگان و حافظان معانی معنوی باطنی هستند» و این تداوم به وسیله وحیی که از طرف خداوند بر وی مستولی شده است، صورت میپذیرد و همچنین این ظاهر در آیات «تنزیلی» (مُنزل) ظهور و بروز مییابد، بنابراین توجه و غور در این آیات نوعی «باطنیگرایی» را میطلبد که این نوع باطنیگرایی در سنت اسلامی، در نظر هانری کربن، عنوان «فلسفه نبوی» و «حکمت نبوی» میگیرد (برای معناشناختی مفهوم فلسفه نبوی نک. کربن 1373: 20؛ یحیی [بیتا[ 255 ـ 200؛ نصر 1383).
به تعبیر دیگر میتوان گفت: 1. با نزول آیات بر پیامبر 2. آوردش این پیام به سطح عمومی، 3. دعوت قرآن به تدبر و تأمل و باطن، 4. توجه به باطن توسط پیامبر، 5. نهایتا حکمتی بنیان نهاده میشود که این حکمت، ساحت نبوی به خود میگیرد.
ابن خلدون (1369) مقدمه، ترجمه محمد گنابادی، انتشارات علمی فرهنگی، چ هفتم، ج 2.
الفاخوری، حنا و خلیل البحر (1373) تاریخ فلسفه در جهان اسلام،ترجمه عبدالمحمد آیتی، تهران، انتشارات علمی و فرهنگی (چ چهارم)
اولیری، دُلیسی (2535)، انتقال علوم یونانی به عالم اسلام، ترجمه احمد آرام، تهران، انتشارات جاویدان، چ دوم.
برهیه، امیل (1377)، تاریخ فلسفه قرون وسطی و دوره تجدد، ترجمه و تخلیص یحیی مهدوی، تهران، انتشارات خوارزمی، ج اول.
حنفی، حسن (1990) التراث و التجدید. المرکز العربیه للبحث و النشر، قاهره، ...
دینانی، غلامحسین (1365)، قواعد کلی فلسفی در فلسفه اسلامی، تهران، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی.
شریف، میانمحمد (1362)، تاریخ فلسفه در اسلام، ج اول، تهران، مرکز نشر دانشگاهی.
شهرستانی، ابوالفتح محمد ابن عبدالکریم ابن احمد (1846) ملل و نحل، تصحیح کیورتن، لندن.
عبدالرزاق، مصطفی (1996)، تمهید لتاریخ الفلسفة الاسلامیة، مصر، مکتبة النهضته مصریة.
فخری، ماجد (1373) سیر فلسفه در اسلام، جمعی از مترجمان، تهران، مرکز نشر دانشگاهی.
کربن، هانری (1373)، تاریخ فلسفه اسلامی، تهران، انتشارات کویر، چ اول.
کندی، ابواسحاق (1360) نامه کندی به المعتصم باللّه در فلسفه اولی، ترجمه احمد آرام، تهران انتشارات سروش.
مطهری، مرتضی [بیتا]، آشنایی با علوم اسلامی، قم، انتشارات صدرا.
نصر ابوحامد، أبوزید (1990)، مفهوم النص دراسة فی علوم القرآن، بیروت، المرکز الثقافی العربی، دارالبیضاء، چ اول.
نصر، حسین، (1383) سنت عقلانی اسلام در ایران، ترجمه سعید دهقانی، انتشارات قصیدهسرا، چ اول.
ـــــــــ (1383)، صدرالمتألهین شیرازی و حکمت متعالیه، ترجمه حسین سوزنچی، تهران، انتشارات سهروردی.
ـــــــــ ، الیور لیمن (1383)، تاریخ فلسفه اسلامی، ترجمه جمعی از مترجمان، تهران، انتشارات حکمت.
یحیی، عثمان و دیگران [بیتا]، تاریخ فلسفه اسلامی، ج اول، چ اول.
1. ماجد فخری در کتاب سیر فلسفه در جهان اسلام به محوریت نصّ در تفکر و تمدن اسلامی اشاره میکند و میگوید: «بیگمان محوری که [تمام] حیات اسلامی بر گرد آن میچرخد قرآن است. قرآن که میان سالهای 610 تا 633 میلادی از لوح محفوظ بر حضرت محمد (ص) نازل شد، مشتمل بر یک سلسله مبادی و احکامی است که مسلمانان مؤمن باید زندگی خود را به مقتضای آن ترتیب دهند، با این همه، مجموعهای از اقوال منسوب به حضرت محمد (ص)، به انضمام اخبار مشروح درباره افعال و تقریرات پیامبر، یا مجموع احادیث پیامبر ــ که در نزد مسلمانان به سنت نبوی تعبیر میشود ــ ملحقی است بر قرآن.» (ماجد فخری 1372:8).
2. از کسانی که عنوان فلسفه اسلامی را برگزیدهاند، میتوان از هورتن آلمانی مستشرق و نویسنده مقاله «فلسفه» در دائرةالمعارف اسلامی و «دبور» در کتاب تاریخ فلسفه اسلامی و همچنین گوتییه و بارون کارادوو و... یاد کرد (عبدالرزاق 1996: 42ـ40).
3. برای اطلاع بیشتر میتوانید به تفسیر فخررازی و نیز توضیحات بهاءالدین خرمشاهی در تفسیر و توضیح ترجمه قرآن کریم در پایین این آیه رجوع کنید.